جدول جو
جدول جو

معنی حرف بزان - جستجوی لغت در جدول جو

حرف بزان
سخن راندن، سخن گفتن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حرف زدن
تصویر حرف زدن
سخن گفتن، گفتگو کردن
فرهنگ فارسی عمید
(اَ سِ بُ)
چرک کنج چشم بز کوهی و گاو کوهی، و آن کار تریاک فاروق کند و آنرا بعربی تریاق الحیه خوانند. (برهان قاطع). در فهرست مخزن الادویه ذیل تریاق الحیه آمده: رطوبتی است که در کنج چشم گاو کوهی و بز کوهی جمع میگردد و در پازهر مذکورشد و بشیرازی آنرا ارس بران (ظ: ارس بزان) نامند، فرستادن به پیغام: ارسال رسل. (منتهی الأرب)
نهفته بوسه به پیغام می کند ارسال
نگینش را حجرالاسود از ره تعظیم.
سنجر کاشی.
، فروهشتن. فروگذاشتن بخود. (منتهی الأرب)، رها کردن. (منتهی الأرب)، برگماشتن، بسیارآب کردن شیر. تسمیر. (تاج المصادربیهقی)، بسیارشیر گردیدن. (منتهی الأرب). صاحب شیر شدن از مواشی خود، صاحب گله ها شدن. (منتهی الأرب)، زدن، چنانکه داستان را: ارسال مثل، داستان زدن. مثل زدن. مثل آوردن. تمثل جستن. ضرب المثل، ارسال علق، زالو انداختن، ارسال در حدیث، آنست که اسناد نباشد، مثلاً راوی گوید: قال رسول اﷲ (ص) و نگوید حدثنا فلان عن رسول اﷲ (ص). (تعریفات جرجانی).
- ارسال داشتن و ارسال کردن، فرستادن
لغت نامه دهخدا
(فِ کَ دَ)
سخن گفتن. تکلم (در تداول عامه). گفتن. گفت وگو کردن. تکلم کردن:
چگونه چشم تو در خواب حرف میگوید
ز شوق حرف زنم با تو آنچنان در خواب.
صائب
لغت نامه دهخدا
تصویری از حرف زدن
تصویر حرف زدن
گفتن دوییدن سخن گفتن تکلم کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرف زدن
تصویر حرف زدن
((~. زَ دَ))
سخن گفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حرف زدن
تصویر حرف زدن
سخن گفتن
فرهنگ واژه فارسی سره
تکلم کردن، سخن گفتن، گفتگو کردن، اختلاط کردن، گپ زدن
متضاد: گوش دادن، استماع کردن، سخن رانی کردن، صحبت کردن
متضاد: مستمع بودن، بروزدادن، اعتراف کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از حرف زدن
تصویر حرف زدن
يتحدّث
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از حرف زدن
تصویر حرف زدن
Word
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از حرف زدن
تصویر حرف زدن
parler
دیکشنری فارسی به فرانسوی
پر زدن، پرواز کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
انباشتن هیزم به قصد ذخیره سازی
فرهنگ گویش مازندرانی
صدای ریختن ناگهانی آب از ظرف و از بلندی
فرهنگ گویش مازندرانی
زیان رساندن
فرهنگ گویش مازندرانی
زخم زدن، مجروح ساختن
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از حرف زدن
تصویر حرف زدن
mówić
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از حرف زدن
تصویر حرف زدن
말하다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از حرف زدن
تصویر حرف زدن
говорить
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از حرف زدن
تصویر حرف زدن
بات کرنا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از حرف زدن
تصویر حرف زدن
কথা বলা
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از حرف زدن
تصویر حرف زدن
kusema
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از حرف زدن
تصویر حرف زدن
konuşmak
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از حرف زدن
تصویر حرف زدن
話す
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از حرف زدن
تصویر حرف زدن
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از حرف زدن
تصویر حرف زدن
לדבר
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از حرف زدن
تصویر حرف زدن
बात करना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از حرف زدن
تصویر حرف زدن
berbicara
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از حرف زدن
تصویر حرف زدن
พูด
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از حرف زدن
تصویر حرف زدن
spreken
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از حرف زدن
تصویر حرف زدن
sprechen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از حرف زدن
تصویر حرف زدن
говорити
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از حرف زدن
تصویر حرف زدن
parlare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از حرف زدن
تصویر حرف زدن
falar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از حرف زدن
تصویر حرف زدن
hablar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی